چه برف عمیقی دارد زندگیت
آدم برفی آب شده ای دارد تب دلت
چه بارانیست شعرهایت
چراغانیست غمهایت
بیابانیست حرفهایت
چه شن زاریست پاهایت
هر از گاهیست حرفهایت
بنک داریست خواهانت
مثال مولویست جنسهایت
فراوانیست دلهایت
چه تالاریست عشقهایت
زخم کاریست تاوانش
مدال قهرمانیست پایانش
چه پهلوانیست رفتارش
مسابقه ی عاشقیست پایانش
چه شعرائیست تاوانش
غزل هائیست بر جانش
میان داریست حرکاتش
جهان داریست کردارش
غزل سوزیست این شعرها
چه نورانیست پایانش
حسام الدین شفیعیان
باور کن اینچنین نبود خواب زندگی
میان خاطرات نبود زندگی
همش حرف نبود زندگی
چایی بی رنگ نبود زندگی
تلخ نبود زندگی
یک حبه قند نبود زندگی
مرگ نبود زندگی
تار پر از غم نبود زندگی
نت زیر و بم نبود زندگی
فالش نبود حرفهایش
زمین گرد نبود در غمهایش
اینجا شب نبود سرمایش
خانه ی غم نبود افکارش
قهوه ی تلخ نبود اسرارش
زاویه کج نبود کردارش
شاه نبود غزلهایش
شاه بیت نبود معمایش
ضامن نبود بر کارهایش
سنگ صبور نبود داستانش
اخرش غم نبود پایانش
اینچنین سرد نبود تاوانش
حسام الدین شفیعیان
میان کودکی ام ریلیست تا مرز زندگی
که میسراید بر قطار زندگی
سوزن بانش مادر ،که میزند کوک بر قطار زندگی
اینجا ایستگاه آخر یعنی تو
تویی که رفته ای از قطار زندگی
که میشود ماحصلش ایستگاه زندگی
خط پایان شعر با غزل های زندگی
حسام الدین شفیعیان
من با قافیه ها هم وزنم
یک مصرع پر حرفم
من قافیه ی سرگردان بی حرفم
یک سبد شعر پر دردم
جایی در اخر بیت ها یا یک مثنوی پر از خار برگم
اخر خواب ها
یا اول سپیده ی صد برگم
نشسته بر تاج رنگین کمان
یا شیرازه ی ریشه ای پر دردم
کنج گنج تو یا روی طاقچه بی برگم
درخت تنومند کاغذ شده ی این برگم
سفرنامه ی تو شاید این قصه ی صد برگم
توی دفتر خاطراتت پر سکوتو بسته از دردم
حسام الدین شفیعیان
شعر میسرایم از نگاهت
تب میکند قلم برای نگاهت
جهان پر میشود از نگاهت
شعر میسراید از نگاهت
عدل میبارد از صدایت
حرف میسراید از کلامت
پائیز میشود بهار از قدمهایت
نور میبارد از صورتت
کشتی نوح نه اصلا دریا میشکافد از عصایت
ماه گرد میشود از امدنت
یار جمع میشود از پیامت
زمستان گرم میشود از فهوای کلامت
گل میروید از جمالت
یاس خوشبو میشود از قدمهایت
غزل شعر نو میشود از جوشش روزهایت
حسام الدین شفیعیان